کد مطلب:211229 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:201

در مدح و منقبت امام جعفرصادق
این قصیده شاهكار ادبی و علمی و تاریخی است كه از اثر طبع و قاد و ذهن نقاد حضرت آیت الله آقای علامه حایری مازندرانی مقیم سمنان دامت بركاته صادر و در این قافیه و وزن مخصوصا در منقبت حضرت امام جعفرصادق (ع) كمتر كسی اثر منظوم به جا گذاشته است و لذا ما آن را طلیعه این كتاب قرار می دهیم.



خواهی اگر تو كشف حقایق را

برتر ز عرش زن تو سرادق را



جان را مجرد از من و ما بنما

بگسل ز خویش جمله علایق را



بی عشق رو میار بدان خرگاه

ره نی در آن بجز دل عاشق را



ره نیست در محوطه خوبان

نیات زشت و سیرت فاسق را



وآنانكه رزق منعمشان بر لب

كفران كنند روزی رازق را



و ابلیس سیرتان كهن دلقان

بیهوده كرده سنگین عاتق را



وان ماسحان چكمه ز جلد سگ

كز پنجه داده آب مرافق را



بی لفظ (من) (الی) نه نهایت راست

ادراك نیست نابح [1] و ناهق [2] را



وان دیو سیرتان كه تو می بینی

از خائن و ستمگر و سارق را



وان قاضیان جور كه طاغوتند

وان قاسطان و ناكث و مارق را



وان گرگ باطنان به ظاهر میش

بدریده بی گناه خلایق را



وآنانكه از طعام و خوراك شرق

پر كرده بهر غرب جوالق را



تغییر داده دین محمد را

تاویل كرده مصحف خالق را



معدوم كرده اول و آخر را

مهدوم كرده لاحق و سابق را



كوچك شمرده حق بزرگان را

انكار كرده جمله سوابق را



درهم شكسته وارد و صادر را

و از هم گسسته سابق و لاحق را



آیات و بینات نهان كرده

هم جمله معجزات و خوارق را





[ صفحه 11]





مرد خدای را ز خود رانده

بر وی گزیده مرد منافق را



هر خار ره كه یافته پرورده

و از بن فكنده نخله باسق [3] را



خالی نموده منطقه تعلیم

پر كرده از ضلال مناطق را



بر جای نشر علم بگسترده

نیرنگ و شعر ذات و مخارق را



تقلید كرده قوم مغارب را

تنقید كرده اهل مشارق را



مفتون نموده لیلی و مجنون را

مجنون نموده عدری و وامق را



خلخال زن كشیده به پای مرد

بر زن سپرده تاج مفارق را



دوشاب و دوغ را به هم آموده

نایاب كرده مائز و فارق را



القصه پای زن تو مخالف را

با دیده بوس دست موافق را



مطلوب پایه ی متخالف نیست

بگزین تو دسته ی متوافق را



دل های اصفیا متفرق نیست

زان دور كن دل متفارق را



نظم و نسق نه اینكه تو می بینی

دریاب رشته ی متناسق را



تن درمده تو باد مخالف را

بگشا در نسیم موافق را



آهنگ دلنواز سمواتی

بشنو نه بانگ عقعق و ناعق را



این خانه ی تو نیست كه هر ساعت

ترسی تو شر نازل و طارق را



این خانه نی كه با همه هم و غم

نتوان گشود هیچ مضایق را



این خانه نی كه از تو نه بگشایند

از پیچ و خم یكی ز مغالق را



این خانه نی كه تو نتوانی یافت

صد عمر یك صدیق مصادق را



این خانه نی كه از خفقان دل

نتوان سكون دهی دل خافق را



این خانه نی كه لب گزدت افعی

خواهی اگر تو بوسه ی معانق را



یا بوسه بر نشانه ی محبوبی

یا رحل قبر و منبر ناطق را



این كشت نیست كت همه شب یا روز

ریزی به دخمه نطفه ی دافق را



بی آنكه پروری ملكوتی دخت

یا شیر نر كنی تو مراهق را



یا آوری ارسطو و افلاطون

كز تو سبق برند مسابق را



گیرد فرا اگر غسق ظلمت

سازند روز لیله ی غاسق را



چون بوعلی كه داده اشاراتش

گوهر مراد شیخ شوارق را



بحر الخضم كشیده چو بن میثم

رانده هزار كشتی و قایق را



فارابی از عیون و فصوص اثبات

كرد از عقول عشره مفارق را



یا سهروردی آنكه به اشراقش

روشن نموده جمله طرایق را



از گلستان سعدی زر كشتی

نعمان گرفته پیش شقایق را





[ صفحه 12]





یا خواجه كز مجسطی بطلمیوس

بگشوده قفلهای مغالق را



القصه زاین حضیض بجوی ای دل

ز اقلیم قدس اوج شواهق را



در زیر پای كن تو چهار اخشیج

بر سینه نه هزار حقایق را



بنیوش لحن بارقه جانان

وآهنگ نرم جذبه بارق را



دستت به دست قائد قدسی ده

تا بی نیاز باشی سائق را



ز اخلاص هودجی به براقت زن

و از عبقری عشق سرادق را



ناگه رسی به ساعت عدل حق

كز هر جهان شمرده دقایق را



آنجا ز جور و جهل نخواهی دید

قطمیری و نقیری و دانق را



بینی به چشم صبح سعادت را

بوسی ز شوق پنجه فالق را



یا فالق الصباح همی گوئی

یابی چو نقطه جمله خلایق را



بینی عفاف و علم و شجاعت عدل

كآراسته صف متناسق را



گردند گرد هیكل معشوقی

كز شش جهت كشد دل عاشق را



یك دست او گرفته یم حكمت

یك دست علم لاحق و سابق را



بر دیده عفت و به جبینش عدل

در دل فزون شجاعت خارق را



گردش پیمبران همه با تكریم

بر وی كنند عرضه طرایق را



افزون ز صد هزار ز وی گیرند

بی حد ز هر لطیفه رقایق را



ز اول صفی صفا و ز نوحش شرح

و از خلت خلیل حقایق را



و از موسیش هزار ید بیضا

و از عیسیش داوی موافق را



و از سدره منتهای شرف و از عرش

صدها هزار ذروه ی شاهق را



و از كرسی آن احاطه سبحانی

و از لوح جمله خامه نامق را



زام الكتاب آنچه فروریزد

بی حد و حصر مثبت و ما حق را



و از جبرئیل امانت و از میكال

طاعات و كم و كیف علایق را



و از هر خطاب و اصل و فاصل را

و از هر كتاب راتق و فاتق را



ز انوار قدس نیر اعظم را

زانهار خلد شارب ورائق را



زاكواب جامهای در و یاقوت

ز احباب سیر سائغ و راتق را



بینی تمام جمع در آن هیكل

هم بی شمار عاشق و شایق را



در وی نگر ششم مثل اعلا

یعنی امام جعفرصادق را



مذهب از اوست كشور ایران را

بر آن نهاده پایه واثق را



شش آیت مهیمن از این سو بین

زآن سوی شش مبین ناطق را



یعنی محمد و علی و سبطین

زبن العباد و باقر فالق را



موسا و شاه طوس و سلیلانش

آن چار ركن فاتق راتق را





[ صفحه 13]





مانند جعفر است كه در گیتی؟

كو كشف كرده كل حقایق را



دان از حقایقش تو دقایق را

خوان از دقایقش تو رقایق را



میزان عادل او است مخالف را

قانون كامل او است موافق را



حل كرده مشكل متشابه را

هم نقض مبرم متلاصق را



وایراء گنگ و اكمه و ابرص را

و ارشاد ضال و جاحد و مارق را



در ماورای كون به دریا راند

از زمرد او سفینه و قایق را



در غیب خافقین عوالم را

پیمود و طی نمود دو خافق را



داود رقیش سبر پا در جو

دید و گرفت ز او زر لایق را



هذا عطائنا امنن او امسك

دید او بزرنه خامه نه نامق را



اینگونه دان كتابت ربانی

خوان طبق واقع امر مطابق را



دیدندش اهل یثرب در آتش

برده به زیر برد عواتق را



گفتی منم سلاله ابراهیم

آتش نسوزدم تن عاتق را



یكسان نموده شیعی و سنی را

انسان نموده ناطق و ناعق را



برده تشتت متخالف را

داده تثبت متوافق را



تیر خلاف را شقی ار پراند

كرده هدف بدان دل راشق را



تا بود توصیت به جهان می كرد

صلح سلاسل متفارق را



محكم نموده وحدت ملی را

بین زان تو یك صفت متلاصق را



هفتاد مار باز به ذكری كرد

یك طعمه مرد رنده خارق را



هر یك درنده ئی بر خود انگاشت

تا جمله حمله ور شده صادق را



هر یك خوراك شكل نگارش كرد

برد از میان نقوش غواسق را



هفتاد ساحر او به یكی دم كشت

اژدر عصا نبد شه فائق را



شد رو سیه امیر دوانیقی

گو رو شماره كن تو دوانق را



الحق سزد كه خلق نه بگرایند

جز مسلك شهنشه صادق را



بنهند زیر پای كواذب را

گیرند ازو به دیده صوادق را



زو مر صفات حق را مصداق است

فرد است و جمع كرده مصادق را



استاد بوحنیفه و مالك را

و احمد چو شافعی فرائق را



در مدرسش چهار هزار استاد

از وی فراگرفته حقایق را



ز املای وی چهار هزار استاد

كردند ثبت جمله طرایق را



بود از كتب چهارصد اصلش نام

جامع زهر وثیق و ثائق را



گستردی از علوم رسول الله

بر شهپر فرشته نمارق را



ام فروه اخت قاسم صدیقی

زاد آن امام اعظم لابق را



هشتاد و سه ربیع الاول هفده

زاد آن امام بارع رائق را





[ صفحه 14]





در سال یكصد و چهل و هشت او

زد روی عرش تخت و سرادق را



وان جوهر مجرد فعالش

با خود ببرد عقل مفارق را



خاك دو پای جعفرصادق را

زینت عقول عشر فوارق را



از زهر كین و كینه دیرینه

منصور كشت حضرت صادق را



از زهر شد نزار و فكندن آن زهر

عرش عظیم شامخ شاهق را



با فربهی تنش شده همچون نی

جز سر نماند هیكل ناطق را



در فتق و رتق دین دم بیهوشی

دیدند باز راتق فاتق را



محشر به پای شد چو به سر دیدند

نعش امام پنج مناطق را



تكبیر موسیتش به بقیع افكند

در لرزه عرش و فرش و خلایق را



یا رب حسین كشته عشقت كرد

غسل و كفن نماز كه عاشق را



این می كشد مرا كه زدند آتش

آن بارگاه قدس سرادق را



اموال شاه دین همه شد تاراج

پر كردی ابن سعد صنادق را



در قتلگه گرفت زره ز آن تن

عریان نهاد آن تن لایق را



خلخال و گوشواره ربودی هم

جلباب طاهرات عوائق را



انگشت ساربان بی انگشتر

ببرید یا كه پنجه خالق را



خاكم به سر كه خواست برد به جدل

بند مرصع شه فائق را



در بر پیمبر و علی و زهرا

بگرفته جسم بی سر و عائق را



از كوفه سر به آن تن پیوستند

تا شه شكفت غنچه ناطق را



گفتا رجال را به خدا كشتند

و اطفال دیده خنجر خارق را



اموال و چادر و حلی و خلخال

بردند هم فروش و نمارق را



بستند عابدین بغل و زنجیر

حرمت نكرده هیچ سوابق را



از كوفه تا به شام چهل منزل

بردند آل مخبر صادق را



اندر تنور آیه نور از چه

خاكستر از چه شمس مشارق را



یا لله از یزید و ز طشت زر

و از خیزران كه زد لب ناطق را



سرنیزه اش نهاد روی دندان

بفشرد در و گوهر بارق را



ما تعزیت ز نو به حسین امروز

گوئیم امام جعفرصادق را



نالد بر او به قبر و حق افزاید

هر دم عذاب ظالم و فاسق را



یاد از ده و چهار نگیرد دل

روزش چو شب گرفته غواسق را



ز ایام تیره گی نشود زائل

تا یابد او اما خلائق را



مهدی قائم آن خلف صالح

كو گیرد از نیام بوارق را



بندد به مشرقین مغارب را

گیرد به مغربین مشارق را



از طلعت رشید فروریزد

چون حق تجلیات و شوارق را





[ صفحه 15]





كوبد به كوه پشت نمارد را

روبد چو كاه مغز عمالق را



و از سنگ شیر و سبزه طعام آرد

و افزوده معجزات خوارق را



كوبد لوای حمد چو بر كعبه

دارد چهل هزار مسابق را



از جن و انس و از ملك اردویش

صف بندد از سه جنس فیالق را



بیرق چو شه بلند كند بر سر

آرد فرود جمله بیارق را



نه شاه و نی وزیر و نه تخت و تاج

بگذارد او نه راتق و فاتق را



دستش به هر سری رسدی ریزد

دراك عقل فطنت حاذق را



پا شد جبال نعره تكبیرش

دژ بیندی ز مشتش ساحق را



آهن چو موم زان شود ار كوهی است

گر چه ندیده گرمی بارق را



هیدرژنی اتم كند او خنثی

ور ریخت صد هزار بنادق را



نیروی ایزدش به تن و جان است

با دست شه چه سود عوائق را



در امر اوست جنبش و آرامش

باد آب و نار و خاك و صواعق را



صنعتگر ار ز پای نه بنشیند

بر روی وی خیو شده باصق را



كر سازد آنكه گوش بدو ندهد

هم كور چشم مجرم رامق را



بخشد به دوی شیعه حق منان

نبود جز آن نجات فرایق را



ناجی زیان نمی برد از هالك

آخر چه جز بلاغ تو ناطق را



یاد از ده و چهار نگیرد دل

چون شب گرفته روز غواسق را



از صالح تو پند پذیر امروز

بر دیده نه نصیحت عاشق را



من مورم ای شها تو سلیمانی

جز رانی از جراده چه سایق را



این را هم از تو آمده در دستم

دادی تو نظم ناظم و ناسق را



منما به حق جعفرصادق تو

از خود جدای مور ملاصق را



دانی كه جز برای تو در گیتی

هرگز به دل نبسته علایق را



از شرم غرقه عرقم و از لطف

فرما تو مسح جبهه عارق را



این چامه را پذیر و به بوی این گل

در خلد نشر ده گل عابق را



با حوریان ز مدحت دلجویم

بر كف زنند خوش كف صافق را



گر مهلتم دهد حق و تو نیرو

هم جعفرم دهد دم صادق را



با نام تو صحیفه كنم زرین

سازم هزار گلشن آنق را



احقاق حق كنم به تو هم ابطال

هر اعتقاد باطل زاهق را



تاویل ملحدین فكنم از كار

گیرم ز راه شهد مزالق را



و از زندقه به برهان برهانم

نصاب و منكران و زنادق را



گیرم به پنجه حنجر هر غالی

بندم بر آن گلوی مخالق را



و از بن كنم ز خارجیان گیسو

تیغت دهم ز خالق حالق را





[ صفحه 16]





سوزم مرادیان و قطامیها

همچون اباضیان و ازارق را



سازم من از مناقب اهل البیت

در كوه و دشت و دره حدائق را



سوی و لای و كوی تو و آبائت

من بازگشت می دهم آبق را



لغزنده را زمزلقه گیرم دست

و از خار پا رهانم زالق را



بر دین هجوم شد چو ز احزابی

از نو كشم ز پیش خنادق را



بهر بنی السبیل به فضل تو

سازم رباطها و فنادق [4] را



اینها همه امید من است از تو

كز هر سبب دهیش مرافق را



با تیغ تو محاد به حد بندم

هم شق كنم عدوی مشاقق را



ز آل امیه هم ز بنی عباس

برهم زنم سطور و ورایق را



زانان بصارم و ید بیضایت

ریزم به پای مغز مفارق را



حسن الختام صالح صلوات است

بی حد تو را و حضرت صادق را





[ صفحه 17]




[1] صوت سگ.

[2] صوت الاغ.

[3] بلند.

[4] كاروانسراها - مهمانخانه ها.